روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین درمیان چادری زیبا که طناب هایش به
میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید :این چه وضعی است ؟ درویش
محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ،
کاملا سرخورده شدم .
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش
بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند .
بعد از مدت کوتاهی ، گدا اطهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه ی گداییم را در چادر تو جا گذاشتم ام . من بدون
کاسه ی گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم .
صوفی خندید و گفت : دوست من ، میخ های طلایی چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه ی
گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.
نظرات شما عزیزان: