ساعت گم شده

به وبلاگ من خوش امدید امیدوارم از ان خوشتان بیاید


آرشيو مطالب

مرداد 1392

خرداد 1392

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

دی 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

موضوعات

اس ام اس

جک

مطالب طنز

مطالب علمی

عکس

حکایات و داستان

آشپزی

جهان

جالب

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

عینک آفتابی کررا

دنیای خنده

غنچه ی خندان

ردیاب ماشین

جلوپنجره اریو

اریو زوتی z300

جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای شادی و آدرس nazita.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا


نويسندگان
سیده زهرا


درباره وبلاگ



به وبلاگ من خوش آمدید

پیوند های روزانه

حمل و ترخیص خرده بار از چین

حمل و ترخیص چین

جلو پنجره اسپرت

الوقلیون

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

شیطان

عکاسی

اس ام اس تبریک عید فطر

یه عدد انتخاب کن

کرم حلزون

امتحان کن !!!

ساعت گم شده

شیرینی لقیمات "لگیمات" عربی

اس ام اس خنده دار

در زبان انگلیسی

چی می بینی؟؟

وصیت نامه

اس ام اس تبریک عیدنوروز

اس ام اس سرکاری 2

گارسون های ماسک زده

طرز تهیه ترایفل توت فرنگی

زود قضاوت نکنید!

چهار دوست

سوال بامزه

عروسک

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 160
بازدید کل : 36904
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1




ساعت گم شده

روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است . ساعتی که شاید معمولی ، اما با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود . بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می نماید .

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد ، به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپه های علف و یونجه را گشتند ، اما باز هم ساعت پیدا نشد . کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامه جستجو نا امید شده بود ، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد . کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید ،" چرا که نه ؟ به هر حال ، کودک صادقی به نظر می رسد . "

پس کشاورز کودک را تنها به درون انبار فرستاد . بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت ، از انبار علوفه بیرون آمد . کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیر گشت که چگونه کامیابی از آن این کودک شد ، پس پرسید : " چطور موفق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد ،"من کار زیادی نکردم ، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم . "

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر می کند . هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد تا زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

 



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در چهار شنبه 29 خرداد 1392




وصیت نامه

 

(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

نكته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
 



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در دو شنبه 21 اسفند 1391




وصیت نامه

 

(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

نكته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است‌:
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
 



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در دو شنبه 21 اسفند 1391




گارسون های ماسک زده

رستورانی در شمال پایتخت ژاپن از دو میمون ماسک زده به عنوان گارسون استفاده می کند .

"فوکوچان"و "یات چان " حدود 16سال سن دارند و برای گرفتن سفارش روی میزها به این سو و آن سو می روند.

مقامات محلی نیز این دو گارسون را به عنوان کارمند رستوران یاد شده پذیرفته و برای آن ها مجوز کار صادر کرده اند.

آقای "اوتسوکا" صاحب این رستوران درباره آن ها می گوید : "یات چان "فقط از نگاه کردن به چگونگی سرویس دادن

ما به مشتری ها این کار را یاد گرفت و از آنجا که این کار را دوست دارد در حال حاضر از پسرم کارهای رسیدگی به

مشتر ها را بهتر انجام می دهد.



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، جهان، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در چهار شنبه 16 اسفند 1391




زود قضاوت نکنید!

 

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 

 

 

 

 

ادامه داستان در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،
.:: ادامه ی مطلب ::.

نوشته شده توسط سیده زهرا در چهار شنبه 9 اسفند 1391




چهار دوست

 

چهار تا دوست که 30 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن.

 بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشوناولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد

.دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد

.سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 3000 متری بهش هدیه داد

.هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟


چهارمی گفت:
دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا” همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت!





:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در یک شنبه 6 اسفند 1391




سوال بامزه

 

از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه آن جالب بود
سؤال از این قرار بود:
نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟

و جالب اینکه كسی جوابی نداد

چون
در آفریقا كسی نمی دانست 'غذا' یعنی چه؟
در آسیا كسی نمی دانست 'نظر' یعنی چه؟
در اروپای شرقی كسی نمی دانست 'صادقانه' یعنی چه؟
در اروپای غربی كسی نمی دانست 'كمبود' یعنی چه؟
و در آمریكا كسی نمی دانست 'سایر كشورها' یعنی چه؟




 



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در یک شنبه 6 اسفند 1391




عروسک

 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

 

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا

 

پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم  می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد

 

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: میخواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.

 

من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!

 

پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی! بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟

 

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.

 

چند دقیقه بعد عمه‌اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

 

فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته‌ی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.

 

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم پرستار بخش خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.

 

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در دو شنبه 16 بهمن 1391




مرد کور

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر ان روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!!     
                                                                                                                              وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد



:: موضوعات مرتبط: حکایات و داستان ، ،

نوشته شده توسط سیده زهرا در دو شنبه 24 مهر 1391




صفحه قبل 1 صفحه بعد


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by nazita This Template By

دنیای شادی
به وبلاگ من خوش امدید امیدوارم از ان خوشتان بیاید

منوی اصلی

به وبلاگ من خوش آمدید

دسته بندی
لینک دوستان
آرشیو مطالب
<-ArchiveTitle->
آخرین مطالب
آخرین محصولات
نویسندگان
لینک های روزانه
برچسب ها
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 160
بازدید کل : 36904
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1



امکانات جانبی
<-ShortDescription-> <-ProductPrice-> تومان

<-ProductPage->

<-PostTitle->
ن : <-PostAuthor-> ت : <-PostDate-> ز : <-PostTime-> | +

<-PostContent->

:: موضوعات مرتبط: <-CategoryName->،

:: برچسب‌ها: <-TagName->,
ادامه ی مطلب
.:: ::.

صفحه قبل 1 صفحه بعد


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به دنیای شادی مي باشد.